2011/06/10

آینه

دختر دایی من تو اتاقش آینه نداشت! مدت ها بود می خواستم به یه بهانه ای براش آینه بخرم. دیگه خورد به این روزای بد! روز سوم داییم ، درست روز مادر بود! روز قبلش رفتم برای همه ی خانومایی که تو خونه ی داییم مونده بودن این چند روز رو یه شاخه گل گرفتم. برای مادرم و زن داییم و مادربزرگم هم کادو گرفتم. گفتم خوبه برای سپیده هم آینه بگیرم، که گرفتم.!

رفتم خونه و با صلاح مشورت مامان کادوها رو دادم و گفتم فردا شلوغ پلوغه دیدم بهتره امروز این کار رو بکنیم. بعد هم آینه ی سپیده رو دادم. تشکر کرد. دیدم زل زد توش. سپیده با لباس سیاه داشت توی آینه رو نگاه میکرد! خودمم حالم بد شد! اومدم از اون حالت درش بیارم گفتم خب خدا رو شکر دیکه تو اتاقت دیگه آینه داری. گفت آره اونم چه روزی!!!!! دیگه انگار دنیا رو زده باشن تو سرم! هر چی فحش بلد بودم تو دلم به خودم دادم، که اینقدر بی فکر عمل کرده بودم! آخه الان وقت آینه خریدن بود؟؟؟ دیگه گفتم ایشالا با لباس عروسی خودت رو توش نگا کنی! خندیدیم! یکم خیالم راحت شد

No comments:

Post a Comment